-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 02:13
بازم ازت گله دارم... بازم نه...مثل همیشه گله دارم... نمیدونم گناه من چی بوده که اینقدر منو اذیت میکنی... چرا جوابمو نمیدی؟...اخه من بغیر از تو به کی رو بندازم...وقتی تو میتونی با یه اشاره زندگیمو از این رو به اون رو بکنی؟... خدایا نمیدونم چکار باید بکنم که جواب منو بدی... من به کمکت خیلی احتیاج دارم...
-
یک سال دیگه هم گذشت...
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 22:48
عجب سالی بود این سالی که گذشت... از شر یه عده ادم نخاله که مث یه مرض بدخیم زندگیمو الوده کرده بودن خودمو خلاص کردم و در عوض چن تا دوست باحال پیدا کردم... دارم به یه دهه دیگه از عمرم نزدیک میشم و هیچوقت از حال خوشحالتر نبودم... تولدم مبارک... (از کسانیکه هنوز به فکر من هستن و برام پیغام میذارن ممنونم ... ان شالله سر...
-
ممنون...
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 15:54
خدا و پیغمبریش کثیفید... دنبال کی هستید...چی میخواید... یا اینکه دنبال هیچی نیستید و هیچی هم نمیخواید... چه ۱۸ ساله باشید چه ۵۰ دنبال هوا و هوسید.... یه ذره هم که احساس کنید دارید خیر سرتون احساساتی میشید زودی جا میزنید... ما زنا خیلی بدبختیم... بشوریم... بسابیم... بخریم... بیاریم... بسازیم... اخرم هزار تا حرف پشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 21:59
هرچی اینجا مینویسم فقط و فقط برای دل خودمه...نه میخوام کسی از من بدش بیاد...نه میخوام کسی ازم راضی باشه...نه دنبال حال و هولم... من تو لوس انجلس هستم...مدرسمو رفتم...دوستامم داشتم و دارم...معتادم نیستم... ایران نیستم... اگرم بودم اهل لوس بازی و بریم یه شب خوش باشیمو این بند و بساط نیستم جونم... جعمش کن داداش من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 22:00
خدایا...به نظر تو چی میشه؟...
-
تولدی دیگر...
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 10:00
و ۲۸ سالگی شروع می شود... امسال اولین سالی بود که بدون برو برگرد همه چیز و قبول کردم... گذر زمان و و و... دلم میخواد خیلی بیخیال بشم و یه لگد بزنم به در ک....دنیا... هز چی شد شد...هر چی قراره بشه بشه.... تعبیر فال حافظ امروز من : هیچ خواسته ای بدون سعی و کوشش به دست نمی آید. انسان نباید از شکست ها نا امید و مأیوس شود...
-
کبوتر با باز...باز با کبوتر...
جمعه 3 مهرماه سال 1388 21:17
مادره بدو بدو از جایی که همه ایستادن بیهوا دس دخترشو که کنارش بود کشید و دو تایی مث فرفره به ادمای دور و بر تنه زدن و خودشونو هل دادن بیرون...فقط برا اینکه دم در منتظر من بایستن و تا منو دیندن فضولی رو شروع کنن... سلام و علیک چه کشکیه... مادره:وایییییییییییییییییی نگا کن .... چقد این خانوم لاغر شده... دختره: ای وای...
-
خاک کثیف...
شنبه 30 خردادماه سال 1388 23:57
روزا میان و میرن...شب می شه باز روز میشه... فک میکنید چه چیزی باعث گند زدن روز ادم میشه؟... جوابش خیلی راحته... ادما... ادمای خودخواه...ادمای کثیف...ادمایی که مث هوای دیونه لوس انجلس هر دقیقه یه رنگن... ادمایی که مث گل میمونن...بیرونشون خوشگله...که خوشگلم نباشن اونقد رنگ ولعابای مختلف به خودشون میمالن که باحال به نظر...
-
ارامش خیال...
شنبه 23 خردادماه سال 1388 12:23
چقدر خوبه که ادم ارامش خیال داشته باشه... چقدر خوبه که به خودش و خدای خودش با تموم وجود اعتماد کنه... چقدر خوبه که اینقد خودشو قبول داشته باشه که از خودش بتونه تموم و کمال دفاع کنه و نذاره بقیه مث گوسفند بری...نن به کلش... چقدر خوبه که اینقد شجاعت داشته باشه که ادمای بدرد نخور و با یه اردنگی از زندگیش پرت کنه بیرون......
-
تولد وبلاگم مبارک...
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 23:08
خیلی وقته نیومده بودم...شرمنده از اینکه به هیچکس سر نزدم... یه مدتی باید با خودم خلوت میکردم و... خوب حال حالتون چطوره؟....
-
عیدتون مبارک...
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 22:44
سالی پربار تر از سال قبل را برای شما ارزو میکنم
-
مرسی دوستم...
شنبه 30 آذرماه سال 1387 23:54
هر چند فارسی بلد نیستی و نمیتونی نوشته های منو بخونی ولی دلم طاقت نیورد نگم که تو این یه سالی که گذشت بهترین اتفاقی که برای من افتاد اشنایی با تو بود...شیما جونم عزیزم از اینکه تو خوشی و غم مثل یه کوه پشتم وایسادی ممنون...خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها تو رو که یه دوست واقعی هستی پیدا کردم... امیدوارم دوستی ما پایدار...
-
همینم که هستم...
جمعه 22 شهریورماه سال 1387 21:36
خیلیا هستن که خیال میکنن عقل کلن و هیچ احد الناسی رو غیر خودشون ادم حساب نمیکنن... یکیش این خانوم یا اقایی که نه گذاشته و نه برداشته برا خودش بریده دوخته که من نوشته هام مزخرفن و .... منم در جواب این عزیز باید بگم که برای من هیچ مهم نیس که شما از وبلاگ من خوشت بیاد یا نیاد...مجبورتم نکردم که پاشی بیای اینجارو...
-
خداحافظی...
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 01:00
سفرت بخیر بابا بزرگ... خوشحالم که بعد از ۲ سال زجر کشیدن بالاخره راحت شدی...
-
تموم شد...
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1387 20:47
بالاخره بعد مدتها این فک و ارواره درد لعنتی شرشو کند و ما هم یه نفس خیلی خیلی راحتی کشیدیم ... این چن هفته ای که ناراحتی داشتم تجربه های بیشتری از این درد مفنگی ات اشغال پیدا کردم که شاید برای بعضیاتون از جمله نوشین عزیزم بدرد بخور باشه... ۱. اولین دندون قروچه تو خواب رو جدی بگیرید چون ممکنه دفعه های بعدی هم پیش...
-
اولین نوشته احساسی امسال...
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1387 13:25
بعد از این همه سال هنوز لحظه به لحظه اشناییمون رو به یاد میارم... یادت میاد اول اردیبهشت ۵ سال پیش کجا... با هم اشنا شدیم؟... یادت میاد اول منو نمیشناختی ولی وقتی دستم رو بسمتت دراز کردم مهربونتر از هر کس دیگه منو تو اغوش خودت جا دادی؟... یادت میاد وقتی فهمیدی عاشق نوشتنم با روی باز منو با شیوه جدید نویسندگی و ادبیات...
-
سیزده بدر...
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 20:18
عیدم نیومده زمبیل و بار و بندیلشو انداخت رو کولشو دودرمون کرد ... زندگیه دیگه...بخوای نخوای مث برق و باد میگذره... برای سیزده بدر هم دیدیم اینقد روزا خونه رو متر کردیم خسته شدیم گفتیم بریم پارک رو متر کنیم شاید به اطلاعات مهندسیمون یه ریزه اضافه بشه... یه پارکی رو ایرونیا طبق معمول هر سال اجاره کرده بودن و خلق اول و...
-
سال نو مبارک...
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 20:13
پیش نوشته :{مادرم...تولدت مبارک...امیدوارم همیشه سایه ات بر سر من و داداشا باشه...منو ببخش... ای کاش دختر بهتری برات بودم}... سلام... من دیدم خیلیا از خوشی این که من یه مدتی ننوشتم دارن تو دلشون کله قند اب میکنن خواستم تو مصرف قند صرفه جویی شه واسه همین برگشتم ... در مورد بازی اهنگی...بگم که... خواننده مورد علاقه من و...
-
برمیگردم...
پنجشنبه 23 اسفندماه سال 1386 20:39
سلام... این روزا یکم با خودم درگیرم... ولی... برمیگردم...
-
های امریکا=بای امریکا...
دوشنبه 6 اسفندماه سال 1386 21:03
ایرونیای مارمولک و سوِءاستفادگر هر جای دنیا که باشن دنبال لقمه چرب و چیلی ای هستن که با موش مردگی ازش سواری بگیرن و با سواری از اونا ارزوهاشونو همچین اکبند تو بغلشون بچپونن... اون موقعا که تو سایت مختلف چت ایرونیا میرفتم از این فیلمای رنگاوارنگ زیاد میدیدم اما حال با گذشت چند سال دیروز یه اتفاقی افتاد که فهمیدم بازار...
-
ضد و نقیص...
شنبه 27 بهمنماه سال 1386 00:53
خوب خوب... ولنتاین هم تموم شد و ما هم که همیشه خدا از دنیا عقبیم پساپس این روز (نه چندان عزیز البته برای بنده ) رو خدمت شما عزیزان (حاضر در صحنه ) تبریک عرض مینماییم... باور کنید اینقد گرفتاریم که بعد یه هفته هنوز کیک تولد داداش ببعی رو نبریدیم ....(قابل توجه بعضیا که فک میکنن ماها که تو امریکاییم از صب نشستیم تو خونه...
-
تبریکات...
یکشنبه 21 بهمنماه سال 1386 00:26
داداش ببعی جون... تولدت مبارک باشه...امیدوارم زود زود به موفقیت دست پیدا کنی... به ارزوهات برسی و سلامت و تندرست باشی....
-
ای داد بر زمانه...
یکشنبه 14 بهمنماه سال 1386 22:25
میخواستم عکس کتابتو بذارم تو وبلاگم و ابروتو جلو در و همسایه ببرم ...ولی نمیدونم چرا دلم نیومد سر پیری و معرکه گیریت بزنم تو ذوقت و حسابی ازت حال گیری کنم... درسته که سنی ازت گذشته و چن تا دسته گل دکتر و مهندس تحویل جامعه دادی...اما خانوم من...عزیز من ...مادر ب ...ببخشید مادر من...نوشتن بخصوص نوشتن رمان استعداد و...
-
دنیا چقد میارزه؟...
دوشنبه 8 بهمنماه سال 1386 23:22
یه هفته بود که میدیدم جینا (یکی از رعیسام) موقع ناهارش تو اتاق نشسته و صورتش از شدت گریه کبابه...هر بار ازش میپرسیدم حالت خوبه؟ میون لبخند میزد زیر گریه میگف اره اره خوبم ... بعد یه هفته تازه فهمیدم بدبخت بیچاره سرطان گرفته... اولش شوکه شده بودم برا همین مث احمقا برگشتم بهش گفتم خوب میشی؟....اونم برگش گف...
-
هیچکس نمیدونه تو دل کس دیگه چی میگذره...
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1386 23:59
دیگه نوشته هامم یه خط در میون شدن...راستش حرف که برای گفتن بسیاره اما از اونجایی که مجبورم یه کوچولو...(یه کوچولو که چه عرض کنم) یه گنده حرفارو سانسور کنم...بین نوشته هام وقفه میافته... گفته بودم که سر کار باید هر روز کت و شلوار بپوشیم...(که صد البته بنده هیچ دل خوشی از لباسای تنگ و ترش ندارم چه برسه به کت و شلوار که...
-
بیکاری و هزار و یک دردسر...
چهارشنبه 26 دیماه سال 1386 21:35
دیروز رعیسم گف که امروز اگه میشه نصفه وقت کار کنم عوضش شنبه رو تمام وقت در خدمت بانک مفنگی باشم...منم که مث خر موندم تو کار انجام شده و مجبور شدم بگم چشم هر چی شما امر کنید و همه برنامه هایی رو که برا شنبه چیده بودم و بهم بزنم... بعدشم فک کردم امروز که دیرتر میرم سر کار میگیرم بعد عهدی یه خواب تمیز میزنم ببدن که بازم...
-
کتاب و فیلم...
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 22:00
دو یا سه سال پیش که رفته بودم از کتابفروشی کتاب بخرم...فروشندهه که میدونس بنده دلم فقط دنبال کتابای کمدی رمانتیکایی که تهشون بخوبی و خوشی ختم میشه هستش...تا دید دارم از در میام تو سری تکون داد و دس گذاش رو شونم و منو کشون کشون برد به انباری...بخودم گفتم حالاس که یه کتاب فلسفی یا سیاسی بهم بندازه و اینقد راجع بهش حرف...
-
با عنوان...
شنبه 22 دیماه سال 1386 20:54
-
هدیه...
جمعه 21 دیماه سال 1386 00:51
باورم نمیشه زمستون نیومده داره تموم میشه... البته خدا رو هزار مرتبه شکر که ما که تو لس انجلس زندگی میکنیم و از سرما و برف در امان هستیم ولی کلا برف و سرما هر چقدرم کم باشه به مزاج بنده سازگار نیس ...پس همون بهتر که تو کل سال فقط یکی دو ماه یه صدم جاهای دیگه باد سرد داریم ... دعوای سر کار همچنان ادامه داره ولی جای شکرش...
-
اش خورون...
سهشنبه 18 دیماه سال 1386 23:55
همیشه گفتم و میگم...بچه ها و حیونا رو بی اندازه دوست دارم... دو هفته پیش که ۲۴ دیسامبر باشه... کوچولومون ( پسر دایی قند عسلم ) یه ساله شد ... و به مناسبت تولد این گل پسر جشن اش رشته پزون یا (اش رشته خورونی) خونه مامانی گل پسر برگزار شد...همه فک و فامیلا عین ندید بدیدا حمله کرده بودن سر دیگ و هر چی رشته جلو دسشون بود...